معصومین

امام صادق (علیه‌السلام)

مولای مکّرم ما، ششمین خورشید آسمان امامت، امام صادق (علیه‌السلام)، به‌مقتضای وقت و موقعیت از درخشنده‌ترین این سلاله شد. تابش علومش، اسلام را چنان در نور، احیا کرد که بیشتر درخشش شرف و شجاعت حسینی، اسلام را در خون تعمید داد .

ما جعفری مذهبیم و به این نسبت افتخار می‌کنیم؛ چراکه اگر اسلام، اسلام محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) است، پیام آن را در خون حسین(علیه‌‌السلام) و بیان آن را در آموزش جعفر صادق(علیه‌‌السلام) باید دید.

امام بزرگوار جعفر بن محمد(علیه‌‌السلام) با نهضت علمی خود افق معارف اسلام را چنان گسترش داد که دیگر توطئه‌‌های دربار خلیفگان نتواند جلوی فوران انوار معرفت را سد کند. می‌بینیم که هنگامی که حضرت امام‌ رضا (علیه‌‌السلام) به نیشابور وارد می‌شود، هزاران جان مشتاق با تمام وجود سراپا گوش‌اند تا سخنی از پیشوای اسلام با تمام وجود بشنوند.

اگر این توفیق را مقایسه کنیم با زمانی که امام سجاد (علیه‌‌السلام) همراه اسرای خاندان نبوت به شام وارد می‌شد و شامیان به تبلیغ دربار خلافت آنان را بیگانگانی می‌پنداشتند که علیه اسلام قیام کرده‌‌اند! و بعد مکانی نیشابور و دمشق را نیز در نظر بگیریم؛ درمی‌یابیم که نهضت علمی امام‌ صادق (علیه‌‌السلام) تا کجا پیش رفته و تا چه حد مؤثر بوده است.

سفرۀ گستردۀ فیض امام چنان همه‌گیر و عام بود که نه‌تنها پیروان که حتی مخالفان نیز از آن بهره‌ور شدند. همه می‌دانیم که اولین امام فقه اهل‌تسنن، ابوحنیفه افتخار آن را دارد که در مکتب پربار امام‌صادق(علیه‌‌السلام) دو سال آموزش دیده است. وی خود این دو سال را ریشۀ آگاهی‌‌های فقهی خود می‌شمارد و معترف است که: «لَولَا السُّنَتَانِ لَهَلَکَ النُّعمَانُ ؛اگر آن دو سال نمی‌‌بود نعمان (ابوحنیفه) هلاک بود.»

در مکتب صادق آل‌محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) مردان نام‌آوری در علوم گوناگون تربیت شدند که هریک در تاریخ معارف اسلامی چهره‌‌ای درخشان به شمار می‌روند. زراره و محمد بن مسلم در فقه، هشام و مؤمن الطاق در عقاید و کلام، مفضّل و صفوان در معارف و عرفان، جابر بن حیان در ریاضی و علوم تجربی و بسیاری مردان افتخارآفرین دیگر که هریک از پایه‌گذاران علوم و فنون اسلامی به شمار می‌روند.

ولادت امام صادق (ع)

در هفدهم ربیع‌الاول سال هشتاد و سه هجری قمری در مدینه به دنیا آمد.

نام، کنیه و لقب امام صادق (ع)

نامش جعفر، کنیه‌اش ابوعبدالله و لقبش صادق.

پدر و مادر امام صادق (ع)

پدر گرامی‌اش امام‌ باقر (علیه‌‌السلام)، پنجمین امام و پیشوای شیعیان است و بانوی گرامی، ‌ام فروه مادر اوست. امام خود دربارۀ مادرش فرمود: «مادرم از بانوان پرهیزکار و باایمان و نیکوکار بود.»

مدت عمر و امامت امام صادق (ع)

مدت زندگی ایشان شصت و پنج سال و امامتش سی و چهار سال، از ۱۱۴ تا ۱۴۸ق، بود.

فرزندان امام صادق (ع)

آن بزرگوار هفت پسر و سه دختر داشتند: امام‌ موسی کاظم (علیه‌‌السلام)، اسماعیل، عبدالله، محمد دیباج، اسحاق، على عریضی، عباس، ام فروه، اسماء و فاطمه.

اخلاق امام صادق (ع)

امامان پاک ما هریک در زمان خود نمونۀ اخلاق و عمل اسلامی بودند و همچنان که خود به پیروان می‌‌فرمودند: «کُونُوادُعَاهُ النَّاسِ بِغَیرِ اَلسِنَتِکُم»، سراسر زندگی‌شان درس‌‌های روشنی از روش‌‌های اصیل اسلام در همۀ ابعاد زندگی بود. هیچ‌کس از آنان به دستورات اسلام پایبندتر نبود و بر هیچ معروفی امر نمی‌کردند جز آنکه خود بیشتر و پیش‌تر از دیگران به آن مقید بودند و عمل می‌کردند و از هیچ منکری نهی نمی‌نمودند جز آنکه خود همیشه از آن اجتناب داشتند.

بدین‌گونه بود که پرورش‌یافتگان مکتب آنان از هر گوشه زندگی آن بزرگواران درس ایمان و عمل می‌گرفتند و با پیروی از روش آنان، مسلمانان راستین و برومندی می‌شدند که خود در هر عصری نمونه و آموزگار دیگران بودند.

تلاش برای کسب روزی حلال

عبدالاعلی می‌‌گوید: «روز بسیار گرمی از تابستان، امام صادق (علیه‌‌السلام) را در راهی از راه‌‌های مدینه دیدم که برای کاری می‌‌رفت. عرض کردم: «فدایت شوم با قربی که نزد خدا و قرابتی که با پیامبر دارید، چگونه در این هوای گرم خود را به زحمت انداخته‌‌اید؟»

فرمود: «برای کسب روزی بیرون آمده‌‌ام تا از امثال تو بی‌‌نیاز باشم.»

ابی عمرو شیبانی می‌‌گوید که امام صادق (علیه‌‌السلام) را دیدم که لباس خشنی بر تن داشت و با بیل در باغ کار می‌‌کرده و عرق از او می‌‌ریخت.

گفتم: «فدایت شوم بیل را به من بدهید. بگذارید من به‌جای شما کار کنم.»

فرمود: «دوست دارم که انسان برای طلب معیشت، رنج گرمای آفتاب را تحمل کند.»

تسلیم و رضا در برابر خدا

قتیبه از یاران امام صادق (علیه‌‌السلام) می‌‌گوید که برای عیادت از فرزند بیمار امام به منزل امام صادق (علیه‌السلام) رفته بودم. امام را جلوی منزل دیدار کردم که افسرده و محزون بود. حال کودک را جویا شدم، فرمود: «به خدا سوگند او رفتنی است.»

آن‌گاه داخل منزل شد و پس از مدتی بیرون آمد؛ درحالی‌که اندوهش تسکین یافته بود. من امیدوار و خوشحال شدم و گمان کردم بیمار بهبود یافته است. بار دیگر از حال کودک پرسیدم، فرمود: «از دنیا رفت.» با شگفتی گفتم: «فدایت شوم هنگامی که زنده بود، غمگین و افسرده بودید و اینک که فوت کرده است، اندوهگین نیستید؟»

فرمود: «ما خاندانی هستیم که پیش از مصیبت اظهار نگرانی می‌‌کنیم؛ ولی چون قضای الهی وقوع یابد، راضی به رضای خدا و تسلیم امر اوییم.»

حلم و بردباری

حفص بن ابی‌عایشه می‌‌گوید که امام صادق (علیه‌السلام) خدمتکار خود را برای انجام کاری فرستاد. خدمتکار دیر کرد، امام به‌دنبال او رفت. دید که غلامش در گوشه‌‌ای خفته و به خواب سنگینی فرورفته است. امام بر بالینش نشست و به ملایمت او را باد زد. وقتی غلامش بیدار شد، امام(علیه‌السلام) فرمود: «به خدا سوگند برای تو نیست که هم روز و هم شب بخوابی. شب برای تو و روز برای ما.»

کمک به نیازمندان

معلی بن خنیس می‌‌گوید که شبی بارانی، امام صادق (علیه‌‌السلام) به‌طرف ظله بنی ساعده می‌رفت. او را تعقیب کردم. در بین راه چیزی از محمولۀ امام به زمین افتاد. گفت: «بسم الله، خدایا آنچه به زمین افتاد به ما برگردان.»

پیش رفتم و سلام کردم. فرمود: «معلی تو هستی؟»

پاسخ دادم: «آرى فدایت شوم.»

فرمود: «با دست جست‌وجو کن، هرچه یافتی به من بده.»

جست‌وجو کردم. چند نان یافتم و به امام دادم. کیسه‌‌ای پر از نان نزد او بود که بسیار سنگین می‌نمود.

عرض کردم: «فدایت شوم اجازه دهید من کیسه را بیاورم.»

فرمود: «نه! من خود به این کار سزاوارترم؛ ولی با من بیا.»

با امام(علیه‌السلام) همراه شدم و به ظله بنی‌ساعده رسیدیم. گروهی از بینوایان خوابیده بودند. امام(علیه‌السلام) زیر لباس هرکدام، یک یا دو نان گذاشت و هیچ‌کس را فروگذار نکرد. آن‌گاه بازگشتیم. عرض کردم: «فدایت شوم آنان از شیعیان شما بودند؟»

جمله‌‌ای فرمود که معنایش این است: «اگر از شیعیان ما بودند به آنان بیش از این کمک می‌‌کردیم.»

هشام بن سالم می‌‌گوید: «روش امام صادق (علیه‌‌السلام) این بود که شب‌ها کیسه‌‌ای نان و گوشت و پول به دوش می‌کشید و برای نیازمندان مدینه می‌‌برد و میان آنان تقسیم می‌‌کرد و آنان او را نمی‌‌شناختند. چون امام رحلت کرد و آن کمک قطع شد، دریافتند که آن بزرگوار بوده است.»

عبادت امام صادق (ع)

مالک بن انس می‌‌گوید که جعفر بن محمد همواره یا روزه می‌‌داشت یا نماز می‌‌خواند و یا به ذکر خدا مشغول بوده و از بزرگان عباد و زهاد محسوب می‌‌شد. بسیار حدیث می‌‌گفت و خوش‌مجلس و پرفایده بود. وقتی می‌گفت: «قَالَ رَسُولُ اللهِ (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم)»، رنگش تغییر می‌‌کرد.

سالی در سفر حج با او همراه بودم. هنگام مُحرم شدن، حالتش دگرگون شد؛ چنان‌که نمی‌‌توانست لَبَّیکَ بگوید و از بی‌‌تابی نزدیک بود از مرکب فروافتد.

گفتم: «ای پسر پیامبر، لبیک بگو و ناچار باید بگویی.»

فرمود: «چگونه بگویم «لَبَیکَ اللهُمَّ لَبَّیک» درحالی‌که بیمناکم خداوند در پاسخم بفرماید: «لَا لَبَّیکَ وَلَا سَعدَیکَ.»

امام صادق (ع) و زمامداران

امام در سال ۸۳ق، در زمان حکومت پنجمین خلیفه ستمگر اموی، عبدالملک بن مروان به دنیا آمد. در سال ۱۱۴ق، زمان حکومت هشام بن عبدالملک، پس از شهادت پدر گرامی‌اش، حضرت امام‌باقر(علیه‌‌السلام)، در سن ۲۱سالگی به امامت رسید.

اسامی خلفای اموی که از تولد امام تا سال ۱۳۲ق (سال انقراض بنی‌‌امیه) با امام صادق (علیه‌‌السلام) معاصر بودند و مدت حکومتشان به شرح زیر است:

  1. عبدالملک بن مروان: از سال ۶۵ تا ۸۶ حکومت کرد و سه سال آخر حکومتش هم‌زمان با تولد تا سه‌سالگی امام صادق (علیه‌السلام) بود.
  2. ولید بن عبدالملک: نه سال و هشت ماه.
  3. سلیمان بن عبدالملک: سه سال و سه ماه.
  4. عمر بن عبدالعزیز: دو سال و پنج ماه.
  5. یزید بن عبدالملک: چهار سال و یک ماه.
  6. هشام بن عبدالملک: بیست سال که حدود دوازده سال آن معاصر با زمان امامت امام صادق (علیه‌‌السلام) بود.
  7. ولید بن یزید بن عبدالملک: یک سال.
  8. یزید بن ولید بن عبدالملک: شش ماه.
  9. ابراهیم بن ولید بن عبدالملک: دو ماه یا چهار ماه.
  10. مروان حمار: پنج سال و چند ماه که با شکست او از بنی‌‌عباس و کشته شدنش در ماه ذو‌الحجه سال ۱۳۲ق، دولت بنی‌‌امیه منقرض شد.

بی‌‌گمان نزدیک به یک قرن حکومت امویان که از سیاه‌‌ترین ادوار تاریخ اسلام است، اسلام و امت اسلامی را بازیچه اغراض خود قرار داده بودند و هیچ ارزشی برای مردم قائل نبودند. تمامی مسلمانان و به‌ویژه پیروان خاندان نبوت در حکومت بنی‌‌امیه در سختی و خفقان به سر می‌‌بردند.

عبدالملک یکی از حکام اموی در خطبه‌‌ای خطاب به مردم گفت: «هرکس مرا به تقوی و پرهیزگاری دعوت کند، گردنش را می‌‌زنم.» ولید فرزند عبدالملک پس از رسیدن به حکومت در اولین سخنرانی خود گفت: «هرکس در برابر ما گردن‌کشی کند، او را می‌‌کشیم و هرکس سکوت کند، درد سکوت او را خواهد کش!»

بنی‌‌امیه، مُشتی زندیق ازخدا‌بی‌‌خبر بودند که از همان آغاز پیدایش اسلام، با دین و حضرت محمد (ص) دشمنی آشتی‌ناپذیری داشتند. حوادث بعدی و جنگ‌‌های بَدر و اُحُد باعث شد که بنی‌‌امیه کینه‌‌ای بی‌‌تسکین از پیامبر و امیرمؤمنان به دل گرفته و بعدها هروقت فرصتی یافتند، به کینه‌جویی و انتقام دست زدند. آن‌ها برای نابودی اسلام و دشمنی با پیامبر و خاندان پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) از هیچ حیله و نیرنگ و جنایتی فروگذار نکردند.

امام صادق (علیه‌‌السلام) همچون سایر ائمۀ گرامی ما در تمام مدت زندگی و از جمله سال‌‌هایی که امویان حکومت می‌‌کردند، پنهان و آشکار به مبارزه با ستمگران اشتغال داشت. تاجایی‌که محدودیت‌ها و مراقبت‌‌های بنی‌‌امیه فرصت می‌‌داد، به روشنگری می‌‌پرداخت و یاران حتى و دین را هدایت می‌‌کرد و اسلام راستین را عرضه می‌داشت.

در حکومت هشام بن عبدالملک، یک بار که امام صادق (علیه‌‌السلام) به همراه پدر گرامی‌اش در مراسم حج شرکت کرده بود، در اجتماع عظیم حاجیان خطابه‌ای ایراد کرد و ضمن آن دربارۀ رهبری و امامت خاندان پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) فرمود: «سپاس خدای را که محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) را به راستی فرستاد، و ما را به او گرامی ساخت. ما برگزیدگان خدا در میان آفریدگان و جانشینان خدا (در زمین) هستیم. رستگار کسی است که پیرو ما باشد و شوربخت آن‌که با ما دشمنی ورزد.»

گفتار امام(علیه‌السلام) را به هشام گزارش کردند. هشام پس از مراسم حج و بازگشت زائران، به حاکم خود در مدینه دستور داد امام‌باقر و امام‌صادق(علیهما‌‌السلام) را به دمشق بفرستد. آن دو گرامی به دمشق رفتند و برخوردهایی با هشام داشتند.

از بارزترین خدمات امام‌باقر و امام صادق (علیهما‌‌السلام) در آن دوران سیاه، نهضت علمی آن دو گرامی برای احیا و حفظ معارف اسلام و پرورش عالمان و فقهای متعهد و مسئولی بود که بتوانند در اقصی نقاط سرزمین اسلامی دین و قرآن را بی‌‌انحراف و دستبرد دربار خلافت نشر دهند و احکام دین را بر پا دارند و از کج‌روی‌‌های عقیدتی جلوگیری نمایند و خط اصلی اسلام را پاسداری کنند.

بنی‌‌عباس که از تبار عباس بن عبدالمطلب، عموی پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) بودند، در آغاز به دستاویز خون‌خواهی شهدای کربلا و مبارزه با ستم امویان، مردم را دور خود جمع کرده بودند. به‌ویژه از علاقۀ ایرانیان به آل على(علیه‌‌السلام) سود جستند و به‌بهانۀ آنکه حکومت را از امویان بگیرند و به کسی که شایستۀ آن است بسپارند.

آنان با بنی‌‌امیه به مبارزه پرداختند و به کمک ابومسلم خراسانی و ایرانیانی که گرد او جمع شده بودند، بنی‌‌امیه را از میان برداشتند. اما به‌جای آنکه خلافت را به امام وقت، جعفر بن محمد صادق(علیه‌‌السلام) واگذارند، خود زمام امور حکومت را به دست گرفتند.

بنی‌‌عباس بسیار به اسلام تظاهر می‌کردند و به‌عنوان اینکه «ما از آل پیامبریم»، سعی داشتند خود را وارثان حقیقی پیامبر و شایستگان خلافت اسلامی معرفی کنند. چون خودشان می‌دانستند که شایستۀ این مقام نیستند، از همان آغاز حکومت چون طاغوتیان گذشته، برای حفظ سلطنت خود سختگیری و فشار را بر امام صادق (علیه‌‌السلام) و یاران و شیعیان او شروع کردند.

به هر طریق که ممکن بود کوشیدند جامعه را از خاندان نبوت و امامت دور بدارند تا مبادا حکومت و خلافتی را که به نام دودمان پیامبر و با تظاهر به اسلام به چنگ آورده بودند، از دست بدهند.

از سال ۱۳۲ق که امویان منقرض شدند تا شهادت امام صادق (علیه‌‌السلام) در سال ۱۴۸ق، دو خلیفۀ عباسی به نام ابوالعباس سفاح و منصور دوانیقی حکومت کردند. سفاح اولین خلیفه عباسی چهار سال حکومت کرد، و منصور، دومین خلیفه ۲۲ سال؛ یعنی تا ۱۰ سال پس از شهادت امام صادق (علیه‌‌السلام) قدرت را در دست داشت.

امام صادق (علیه‌‌السلام) در تمام این مدت و به‌ویژه در حکومت منصور تحت فشار و مراقبت بود و حتی گاهی از تماس مردم با آن حضرت جلوگیری می‌شد.

از هارون بن خارجه نقل است که یکی از شیعیان می‌‌خواست دربارۀ صحت سه طلاق در یک مجلس، از امام صادق (علیه‌‌السلام) سؤال کند. به محلی که امام در آنجا بود رفت؛ ولی خلیفۀ عباسی ملاقات با آن حضرت را ممنوع ساخته بود. در اندیشه ماند که چگونه خود را به امام برساند.

در این هنگام فروشندۀ دوره‌گردی را دید که لباس ژنده‌‌ای بر تن دارد و خیار می‌‌فروشد. نزد او رفت و خیارها را یکجا از او خرید. لباس او را نیز به عاریه گرفت و با تظاهر به خیارفروشی به منزل امام نزدیک شد. خدمتکاری از منزل امام او را صدا کرد که خیار بخرد و بدین‌ترتیب به‌بهانۀ فروش خیار به منزل وارد شد و خدمت امام شرفیاب گشت. امام فرمود: «حیلۀ خوبی به کار بردی! مسئله‌‌ات چیست؟» مسئله را به عرض رساند. امام فرمود: «آن طلاق باطل است.»

منصور دوانیقی از هیچ سختگیری و آزار و جنایتی نسبت به امام و پیروان او و دیگر علویان خودداری نمی‌‌کرد، و دقیقاً همان رفتار بنی‌‌امیه را در پیش گرفته بود؛ سدیر و عبدالسلام بن عبدالرحمن و برخی دیگر از یاران امام را به زندان افکند. معلّی بن خنیس را که از بزرگان اصحاب امام صادق(علیه‌‌السلام) محسوب می‌‌شد به قتل رساند. عبدالله بن حسن را که از نوادگان حضرت مجتبی(علیه‌‌السلام) و از علویان بزرگوار بود به عراق تبعید کرد و در آنجا زندانی و سپس شهید ساخت.

از سوی دیگر سعی می‌‌کرد به هر طریق شده امت اسلامی به او گرایش پیدا کنند، و او را واقعاً خلیفه پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) و امین شریعت و سایه خدا بپندارند، و اصرار داشت که خود را از اهل بیت پیامبر قلمداد کند. با مغالطه جای امامان و اوصیای حقیقی رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) را بگیرد. زیرا می‌‌دانست مسلمانان شدیداً به اهل بیت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) معتقدند، و قبلاً هم بنی‌‌عباس با سوءاستفاده از همین اعتقاد مردم و با شعار دفاع از آل پیامبر، توانسته بودند بنی‌‌امیه را از میان بردارند.

منصور در یکی از خطبه‌‌های خود در روز عرفه گفت: «ای مردم! منحصراً من از طرف خدا در روی زمین پادشاهم. به توفیق او امور شما را اداره می‌‌کنم. من خزانه‌دار خدا هستم و بیت‌المال در اختیار من است. به خواست او عمل و به ارادۀ او تقسیم می‌‌کنم و با اجازه او عطا می‌‌نمایم. خداوند مرا قفل خزائن خود قرار داده است. هرگاه بخواهد مرا باز می‌کند تا به شما عطا کند.»

در خطبه‌‌ای دیگر خطاب به مردم خراسان گفت: «ای مردم خراسان! خدا حق ما را ظاهر ساخت و میراث ما از پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) (خلافت) را به ما بازگرداند. حق در جای خود قرار گرفت، خدا نور خود را ظاهر و یارانش را عزیز و ستمگران را نابود کرد.»

منصور با این عوام‌فریبی‌‌ها می‌‌خواست خود را تقدیس کند و چهرۀ واقعی خود را که در ناپاکی و کفر و نفاق با بنی‌‌امیه هیچ تفاوتی نداشت، در پس این عناوین ساختگی مخفی سازد. وی می‌کوشد حتی اگر با سخت‌گیری و تهدید هم شده، موافقت ظاهری امام صادق (علیه‌‌السلام) را جلب کند تا در برابر مردم خود را موجه جلوه دهد.

اما امام نه‌تنها هرگز او را تأیید نکرد؛ بلکه به هر صورت که ممکن می‌‌شد با روشنگری‌‌های خود هویت اصلی او و بنی‌‌عباس را برملا می‌ساخت. یکی از یاران امام پرسید: «اگر به برخی از ما شیعیان که از نظر معیشت در تنگ‌دستی و سختی است پیشنهاد شود که برای این‌ها (بنی‌‌عباس) خانه بسازد، نهر بِکَنَد و اجرت بگیرد، این کار از نظر شما چگونه است؟»

امام فرمود: «من دوست ندارم که برای آن‌ها (بنی‌‌عباس) گرهی بزنم یا خطی بکشم؛ هرچند در برابر آن پول بسیاری بدهند. زیرا کسانی که به ستمگران کمک می‌‌کنند در قیامت در سراپرده‌‌ای از آتش‌اند تا خدا میان بندگان حکم کند.»

همچنین آن گرامی دربارۀ فقها فرمود: «فقیهان، امنای پیامبران‌اند. اگر دیدید به سلاطین روی آوردند (و با ستمکاران دمساز و همکار شدند) به آنان بدگمان شوید و اطمینان نداشته باشید.»

امام حتی در مکاتبات و ملاقات‌های خود گاه با صراحت به تقیح منصور می‌‌پرداخت. منصور در نامه‌‌ای به امام نوشت: «چرا مانند دیگران نزد ما نمی‌‌آیی؟» امام در پاسخ نوشت: «ما از دنیا چیزی نداریم که برای آن از تو بیمناک باشیم و تو نیز از معنویات و آخرت چیزی نداری که به‌خاطر آن به تو امیدوار کردیم. نه تو در نعمتی که بیاییم به تو تبریک بگوییم و نه خود را در بلا و مصیبت می‌بینی که بیاییم به تو تسلیت دهیم؛ پس چرا نزد تو بیاییم؟!»

منصور نوشت: «بیایید ما را نصیحت کنید!» امام پاسخ داد: «هرکس اهل دنیا باشد، تو را نصیحت نمی‌‌کند و هرکس اهل آخرت باشد نزد تو نخواهد آمد.»

روزی امام در مجلس منصور بود. اتفاقاً مگسی منصور را آزار می‌‌داد و هرچه آن را دور می‌‌کرد، مگس دور می‌‌شد و باز بر صورت منصور می‌‌نشست. منصور با نارحتی به امام گفت: «خدا چرا مگس را آفریده است؟!» امام بی‌‌درنگ پاسخ داد: «لِیُذُلَ بِهِ الجَبَابِرَهً؛ برای آنکه ستمگران جبار را به‌وسیلۀ آن خوار و ذلیل سازد.» منصور یکه خورد و ساکت ماند.

امام صادق (ع) در برابر فرماندار مدینه

از عبدالله بن سلیمان تمیمی نقل است که هنگامی که محمد و ابراهیم، فرزندان عبدالله بن حسن بن الحسن توسط حکومت عباسی شهید شدند، منصور دوانیقی یکی از عمال خود به نام «شیبه بن غفال» را فرماندار مدینه ساخت.

شیبه به مدینه آمد و روز جمعه در مسجد مدینه بر منبر خطبه خواند. وی گفت: «همانا علی بن ابی‌طالب میان مسلمانان اختلاف انداخت و با اهل ایمان جنگید. حکومت را برای خود می‌‌خواست و نمی‌گذاشت به اهلش برسد؛ اما خداوند او را از حکومت محروم ساخت. پس از او فرزندانش نیز در فساد دنباله‌روی او و جویای حکومت‌اند؛ بدون آنکه لیاقت آن را داشته باشند. به همین جهت در نقاط مختلف زمین کشته می‌شوند و در خون خود می‌‌غلطند!»

سخنان شیبه بر مردم بسیار گران آمد ولی هیچ‌کس را یارای آن نبود که چیزی بگوید. در این هنگام مردی که پیراهنی پشمین در بر داشت برخاست و گفت: «بار خدای را ستایش می‌‌کنیم و بر محمد آخرین پیام‌آور او و سرور پیامبران و نیز بر همۀ پیامبران درود می‌فرستیم. اما خوبی‌‌هایی که گفتی سزاوار آنیم و آنچه از زشتی بر زبان راندی، تو و منصور به آن سزاوارترید.»

سپس به مردم رو کرد و گفت: «آیا شما را آگاه نسازم که چه کسی میزان اعمالش در قیامت خالی‌تر و از همگان زیانکارتر است؟ او کسی است که آخرتش را به دنیای دیگران بفروشد و این فرماندار فاسق چنین است. (که آخرتش را به دنیای منصور فروخته است).»

مردم آرام شدند و فرماندار بی‌‌آنکه چیزی بگوید از مسجد بیرون رفت. آن‌گاه پرسید: «این مرد که در برابر فرماندار چنین کوبنده سخن گفت، کیست؟» گفتند: «امام جعفر بن محمد الصادق است.»

امام صادق (ع) و زید بن علی(ع)

زید فرزند امام چهارم، زین‌العابدین(علیه‌‌السلام) از شخصیت‌های برجستۀ اسلامی و از چهره‌‌های راستین علم و تقویت و فضیلت شیعی است. زید در اوج خفقان حکومت امویان، مردانه قیام کرد و با شجاعت جنگید و با شرافت شهید شد. زندگی سراسر نور و تقوای زید و سرانجام قیام و شهادت تاریخ‌ساز او بهترین معرف پرورشی است که در خاندان امامت از پدر و برادر فراگرفته بود.

دانشمندان اسلام بر بزرگواری، تقوا، علم و فضیلت زید متفق‌اند. امامان بزرگوار ما در بسیاری موارد فضیلت و بزرگواری زید را ستوده‌اند. روایات فضیلت زید به‌حدی است که شیخ صدوق(رحمت‌‌الله) در کتاب عیون اخبارالرضا(علیه‌السلام)، یک باب را به این روایات اختصاص داده است.

شیخ مفید(رحمت‌الله) می‌‌گوید: «پس از امام‌باقر(علیه‌‌السلام)، زید از سایر فرزندان امام چهارم برتر و بزرگوارتر است. او پرهیزکار، عابد، فقیه، بخشنده و شجاع بود، امر به معروف و نهی از منکر می‌‌کرد.»

ابی‌جارود می‌‌گوید: «به مدینه آمدم و هروقت سراغ زید را می‌گرفتم، می‌‌گفتند: ʼبا قرآن همدم است.ʻ»

هشام می‌‌گوید که خالد بن صفوان از زید سخن می‌گفت. پرسیدم: «او را کجا دیدی؟» گفت: «در یکی از روستاهای کوفه.» گفتم: «چگونه بود؟» گفت: «آنچه من دریافتم این است که از خوف خدا بسیار می‌گریست.»

شیخ مفید(رحمت‌الله) می‌‌فرماید: «گروهی از شیعه (زیدیه) معتقدند که زید پس از پدر بزرگوارش امام بود. سبب این اعتقاد آن است که زید قیام با شمشیر (مسلحانه) کرد و مردم را به آل‌محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) دعوت می‌‌نمود. آنان گمان کردند امامت خود را در نظر دارد؛ درحالی‌که این طور نبود و او می‌‌دانست که پس از پدر، برادرش حضرت باقر(علیه‌‌السلام) امام است. و امام‌باقر(علیه‌‌السلام) نیز به هنگام وفات، حضرت صادق (علیه‌‌السلام) را برای امامت تعیین و معرفی کرد.»

قیام زید

زید برای شکایت از خالد بن عبدالملک، فرماندار مدینه، به شام نزد هشام بن عبدالملک اموی رفت. ولی هشام برای آنکه زید را تحقیر کند، او را به حضور نپذیرفت. زید اعتراض و دادخواهی خود را با نامه برای هشام فرستاد؛ ولی هشام اعتنایی نکرد.

ذیل نامه او نوشت: «به محل خود بازگرد.» زید گفت: «به خدا سوگند برنمی‌‌گردم.» مدتی در شام ماند تا هشام به او وقت ملاقات داد؛ ولی هشام به گروهی از شامیان سپرده بود که هنگام ورود زید دور او را بگیرند؛ چنان‌که زید نتواند به هشام نزدیک شود.

زید وارد مجلس شد و بلافاصله آغاز سخن کرد. خطاب به هشام گفت: «در میان بندگان خدا هیچ‌کس نیست که برتر از آن باشد که به تقوا سفارش شود و هیچ‌کس نیست که پست‌تر از آن باشد که به تقوا سفارش کند. من تو را به تقوا توصیه می‌‌کنم. از خدا بترس و پرهیزکار باش.»

هشام با لحنی توهین‌آمیز گفت: «تو خود را سزاوار خلافت می‌دانی و بدان امیدواری؛ درحالی‌که لیاقت آن را نداری و کنیززاده‌ای بیش نیستی.» زید پاسخ داد: «هیچ مقامی از پیامبری برتر نیست. برخی از پیامبران مانند اسماعیل، فرزند ابراهیم، کنیززاده بودند. اگر کنیززادگی نقصی بود، هرگز اسماعیل به پیامبری مبعوث نمی‌‌شد. آیا نبوت ارجمندتر است یا خلافت؟ علاوه‌بر این کسی که پدرانش رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) و علی بن ابی‌طالب(علیه‌‌السلام) باشند، کنیز بودن مادرش چه نقصانی برای او محسوب می‌‌شود؟!»

هشام با شنیدن این پاسخ، خشمگین از جا برخاست و فرمان داد زید را بیرون کنند. زید به هنگام رفتن گفت: «لَم یَکرَهُ قَؤمٌ قَطُّ حَرُّ السُّیِوف إِلَّا ذَلُّوا؛ آنان که سوزش شمشیر را مکروه دارند و از آن بهراسند، ذلیل و خوار می‌‌شوند.»

این سخن زید را به هشام بازگفتند و او دریافت که زید علیه امویان قیام خواهد کرد. به درباریان خود گفت: «شما گمان می‌‌کردید این خاندان (خاندان امام علی (علیه‌‌السلام)) نابود شده است. به جان خودم سوگند خاندانی که چون زید را دارد، منقرض نشده است!»

زید از شام به کوفه آمد. شیعیان گرد او جمع شدند و با او بیعت کردند. تنها از کوفه پانزده‌هزار نفر با زید دست بیعت دادند و از مدائن، بصره، واسط، خراسان، ری، موصل و شهرهای دیگر نیز بسیاری به آنان پیوستند و زید قیام کرد.

جنگ آغاز شد. گروندگان به زید سستی کردند و بسیاری ناجوانمردانه بیعت را زیر پا گذاشتند و از یاری زید دست برداشتند. زید در چند صحنه، مردانه نبرد کرد و باآنکه یاران اندکی برایش باقی‌مانده بود، پایمردی‌کرد و سرانجام تیری بر پیشانی‌اش فرود آمد. چند روز بعد درگذشت. درود خدا و فرشتگان بر او. شهادت زید در ماه صفر سال ۱۲۰ یا ۱۲۱ق واقع شد.

جسد زید را برخی دوستداران او شبانه در نهری دفن کردند و بر آن آب گشودند. اما سرانجام دشمنان مدفن او را پیدا کردند و رذیلانه تن آن شهید را از خاک درآوردند. سر مقدس او را از بدن جدا ساختند و به شام نزد هشام فرستادند و بدنش را به فرمان هشام در کناسۀ کوفه برهنه به دار آویختند. چند سال پیکر او چون پرچم شهادت بر دار در اهتزاز بود تا هشام اموی دوباره فرمان داد بدن زید را از دار فرود آوردند و سوزاندند و خاکسترش را نیز بر باد دادند. ستمگران از پیکر بی‌‌جان زید نیز وحشت داشتند.

خبر شهادت زید، امام صادق (علیه‌‌السلام) را سخت اندوهگین ساخت؛ چنان‌که آثار حزن و مصیبت در سیمای آن حضرت آشکار شد. امام هزار دینار به ابوخالد واسطی داد تا در میان بازماندگان افرادی که در رکاب زید شهید شده بودند، تقسیم کند.

فضیل رسان می‌‌گوید: «پس از شهادت زید خدمت امام شرفیاب شدم. از زید سخن به میان آمد. امام فرمود: ʼخدا او را رحمت کند. مؤمن و عارف (معتقد به امامت ما) و دانشمند و راستگو بود. اگر پیروز می‌‌شد وفا می‌‌کرد.ʻ می‌‌دانست خلافت را به چه کسی واگذار نماید؛ یعنی برای امامت و خلافت امام صادق (علیه‌‌السلام) مبارزه می‌‌کرد و اگر پیروز می‌‌شد، امام و خلیفه واقعی را به مردم معرفی می‌‌کرد.

از سخنان امام(علیه‌‌السلام) کاملاً آشکار است که قیام زید برای آن بود که حکومت را از خلفای ستمگر اموی بگیرد و به امام بسپارد. زید به امامت امام‌باقر و امام صادق (علیهما‌‌السلام) کاملاً معترف بوده است.

هشتمین پیشوا، امام‌رضا(علیه‌‌السلام) به مأمون فرمود: «زید از علماء آل‌محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) بود. برای خدا خشمگین شد و با دشمنان خدا پیکار کرد تا در راه خدا به شهادت رسید. پدرم موسی بن جعفر(علیه‌‌السلام) از پدرش جعفر بن محمد(علیه‌‌السلام) برای من نقل کرد که می‌گفت: ʼخدا عمویم زید را رحمت کند. مردم را به امامت آل‌محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) دعوت می‌‌کرد و اگر به پیروزی می‌‌رسید، به آنچه مردم را به آن دعوت کرده بود، وفا می‌‌کرد (یعنی حکومت را به امام واگذار می‌‌کرد). زید برای قیام با من مشورت کرد. به او گفتم که ای عمو اگر راضی هستی کشته و به دار آویخته شوی، قیام کن.ʻ»

مأمون پرسید: «آیا او ادعای امامت نداشت؟» امام فرمود: «نه! او مردم را به امامت آل‌محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) دعوت می‌‌کرد.»

شیخ صدوق(رحمت‌الله) نقل می‌‌کند که زید بن علی(علیه‌‌السلام) فرمود: «در هر زمان یک تن از آل‌محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) امام و حجت خدا خواهد بود. در این زمان حجت خدا، پسر برادرم جعفر بن محمد است که هرکس از او پیروی کند، گمراه نمی‌‌شود و هرکس با او مخالفت ورزد هدایت نمی‌‌یابد.»

مناظرات امام صادق (ع)

امام صادق (علیه‌‌السلام) در سال‌‌های آخر حکومت امویان و اوایل حکومت عباسیان با درگیری بنی‌‌امیه و بنی‌‌عباس و مشغولیت آنان به مسائل خود، نهضت علمی‌مذهبی خود را گسترش داد. عملاً مدینه حوزۀ درسی شد که در آن هزاران پژوهندۀ مشتاق در رشته‌‌های گوناگون از محضر آن امام گرامی بهره می‌گرفتند.

شهرت علمی امام در بلاد اسلامی چنان چشمگیر و زبانزد خاص و عام بود که از نقاط بسیار دور سرزمین‌های اسلامی برای کسب فیض به مدینه و حوزۀ درس او می‌آمدند و از دریای بی‌کران علوم الهی او بهره‌ور می‌‌شدند. حتی بسیاری از متفکرین غیراسلامی نیز برای مذاکرۀ علمی با امام به خدمتش می‌‌رسیدند. شرح پاسخ‌ها و مناظرات امام با فرق گوناگون و صاحبان عقاید مختلف، از جالب‌‌ترین صفحات تاریخ علمی سده‌‌های اولیۀ اسلام است.

به نظر می‌‌رسد پاسخ‌های امام، بیشتر به مناسبت زمان و موقعیت و با توجه به طرز فکر و میزان درک سؤال‌کننده بوده است. به همین جهت برخی پاسخ‌ها فقط برهان جدل‌کننده را باطل و ضعف گفتار او را برملا می‌‌سازد. برخی نیز برای برانگیختن اندیشمندی و تفکر در سؤال‌کننده است؛ البته در بسیاری موارد نیز پاسخ‌ها کاملاً علمی و فلسفی است.

گردآوری همۀ پاسخ‌ها و مناظرات امام(علیه‌‌السلام) به کتابی جداگانه نیاز دارد. ما در این مقال برای نمونه چند فراز کوتاه از پاسخ‌های امام را که ساده‌تر و درک آن برای جوانان آسان‌تر است، ذکر می‌‌کنیم. سپس به معرفی رسانه‌‌ای که امام صادق (علیه‌‌السلام) در توحید برای مفضل فرموده است و نقل بخشی از آن می‌‌پردازیم.

۱. ابومنصور می‌‌گوید که یکی از دوستانم برایم نقل کرد که با ابن‌ابی‌العوجاء و عبدالله بن مقفع (که هر دو از دهری مذهبان آن زمان بودند) در مکه، در مسجد‌الحرام نشسته بودیم. ابن‌مقفع گفت: «این مردم را می‌‌بینید؟» و به‌سوی جایی که حاجیان طواف می‌‌کردند کرد. «هیچ‌یک از آنان شایستۀ نام انسان نیستند، مگر آن مرد بزرگ که نشسته است (یعنی امام صادق (علیه‌‌السلام))؛ اما دیگران همگی سفله و حیوانند!»

ابن‌ابی‌العوجاء گفت: «چرا از این‌همه فقط آن مرد را انسان می‌دانی؟!»

«زیرا در او چیزهایی (از دانش و فضل و بزرگی) دیده‌ام که در غیر او نیافتم.»

«باید ادعای تو را دربارۀ او از خود او جویا شوم و خودم دریابم.»

«از این کار صرف‌نظر کن؛ چراکه من بیمناکم اگر با او سخن بگویی، آنچه در دست داری تباه سازد (یعنی تو را از عقیده‌ات که به خدا و دین قائل نیستی، بازگرداند).»

«نظر تو این نیست؛ بلکه می‌‌خواهی من او را نبینم تا نادرستی آنچه دربارۀ او گفتی آشکار نشود و گفتار تو دروغ درنیاید.»

«اکنون که دربارۀ من چنین می‌اندیشی، نزد او برو و هرچه می‌توانی دقت کن تا لغزشی نداشته باشی و زمام اختیار را از دست نده که دست‌بسته تسلیم خواهی شد و آنچه را می‌خواهی بگویی حساب کن کدام به سود و کدام به زیان توست و آن‌ها را نشانه و علامت‌گذاری کن (تا در موقع گفت‌وگو حیران نشوی و اشتباه نکنی).»

ابن‌ابی‌العوجاء برای دیدار امام رفت و من و ابن‌مقفع بر جای خویش ماندیم. چون بازگشت گفت: «ای پسر مقفع! وای بر تو، تو گفتی او انسانی است؛ اما من دیدم او از جنس بشر نیست! اگر در جهان یک تن باشد که هرگاه بخواهد روح محض است و هرگاه بخواهد در بدن جسمانی دیده می‌شود، تنها اوست!»

ابن‌مقفع پرسید: «مگر چه شده است؟»

گفت: «به خدمت او رفتم و نشستم. وقتی که دیگران رفتند و من و او تنها ماندیم. آغاز سخن کرد و فرمود: ʼاگر مطلب (دین و ایمان) چنان باشد که این‌ها می‌گویندʻ به مسلمانانی که طواف می‌‌کردند ʼو مسلماً هم چنان است که آنان می‌گویند؛ (یعنی خدا و دین و آخرت بر حق است) در این صورت آنان به راه سلامت رفته‌اند و شما از سعادت دور مانده‌‌اید و در هلاکت خواهید بود و اگر مطلب چنان باشد که شما می‌گویید، (یعنی خدایی و آخرتی در کار نباشد) و قطعاً چنان نیست که شما می‌گویید، در این صورت شما با مسلمانان مساوی هستید.ʻ

(یعنی مسلمانان که به دین معتقدند، به مهلکه‌‌ای نیفتاده‌اند؛ چراکه اگر به فرض محال خدا و آخرتی هم نباشد و چنان‌که شما دهری‌مذهبان می‌پندارید با مرگ همه‌چیز پایان پذیرد و حساب و کتابی در کار نباشد، باز مسلمانان زیانی ندیده‌اند و عاقبتشان مثل شما خواهد بود.) گفتم: ʼخدا تو را رحمت کند، مگر ما چه می‌گوییم و آنان چه می‌‌گویند، اعتقاد ما با آنان تفاوتی ندارد و یکی است!ʻ

فرمود: ʼچگونه سخن تو و آنان یکی است؟ درحالی‌که آنان به معاد و پاداش اخروی و کیفر الهی و به خدای آسمان معتقدند و آسمان را به وجود خدا آباد می‌دانند؛ درحالی‌که شما آسمان را ویرانه‌‌ای می‌پندارید که کسی در آن نیست!ʻ

من این فرصت را که امام سخن از خدا به میان آورد برای بیان عقاید خود غنیمت شمردم و گفتم: ʼاگر چنان است که آنان می‌گویند، پس چرا خدا خود را بر آفریدگان خویش آشکار می‌سازد و رویاروی، ایشان را به پرستش خود دعوت نمی‌‌کند تا دو نفر از خلایق با هم اختلاف نداشته باشند. چرا خود را از ایشان پنهان می‌دارد و پیامبران را می‌فرستد؟ اگر خودش می‌آمد برای ایمان آوردن مردم مؤثرتر بود!ʻ

فرمود: ʼوای بر تو، چگونه کسی که قدرتش را در وجود خودت به تو نشان داده بر تو پوشیده مانده است؟ آفریدنت درحالی‌که قبلاً نبودی، بزرگ شدنت بعد از کوچک بودنت، توان و نیرویت بعد از ناتوانی‌ات و باز ناتوانی‌ات بعد از توانایی‌ات، بیماری‌ات بعد از سلامتی‌ات و سلامتی‌ات بعد از بیماری‌ات، خشنودی‌ات بعد از خشمت و خشمت بعد از خشنودی‌ات، اندوهت بعد از سرورت و سرورت بعد از اندوهت، سستی‌ات بعد از عزم و پایداری‌ات، خواستنت بعد از بیزاری‌ات و بیزاری‌ات بعد از خواستنت، تمایل و رغبتت بعد از بی‌‌میلی‌ات و بی‌‌میلی‌ات بعد از تمایل و رغبتت، امیدت بعد از یأست و یأست بعد از امیدت، آگاه شدن و به ذهن آوردن چیزی را که در ذهنت نبود و رها کردن و فراموش نکردن چیزی را که در ذهن داشتی… .ʻ

و همچنین آثار قدرت و خلقت خدا را که در وجود من است و نمی‌توانم انکار کنم، متصلاً بر من می‌شمرد؛ چنان‌که گمان کردم هم‌اکنون خدا میان من و او آشکار می‌گردد.»

۲. عبدالله دیصانی که به خدا اعتقاد نداشت، به خانۀ امام صادق (علیه‌‌السلام) رفت. اجازه خواست و داخل شد و نشست و عرض کرد: «ای جعفر بن محمد! مرا به معبودم دلالت کن.»

امام فرمود: «نامت چیست؟»

دیصانی هیچ نگفت و برخاست و بیرون آمد! دوستانش چون از جریان آگاه شدند گفتند: «چرا نام خود را نگفتی؟»

گفت: «اگر می‌گفتم نامم عبدالله است، بی‌‌تردید می‌گفت: ʼاین کیست که تو عبد و بنده اویی؟ʻ»

گفتند: «بازگرد و از او بخواه تو را به خدا دلالت کند و از نامت سؤال نکند.»

دیصاتی بازگشت و به امام عرض کرد: «مرا به معبودم دلالت کن و از نامم نیز نپرس!»

امام فرمود: «بنشین!»

فرزند کوچک امام تخم مرغی در دست داشت و با آن بازی می‌‌کرد. امام تخم مرغ را از او گرفت و فرمود: «ای دیصانی! این حصاری سربسته است که پوستی محکم دارد. در زیر پوستی محکم باز پوسته‌‌ای نازک است و درون پوستۀ نازک، طلایی محلول و نقره‌‌ای مذاب است که هیچ‌یک با دیگری مخلوط نمی‌شود و بر همین حالت باقی است.

نه چیزی که سلامت‌بخش است از درونش بیرون می‌‌آید که خبر از سلامتش بدهد و نه چیزی که فاسدکنندۀ آن باشد به درونش راه دارد که ما را از فساد درونش آگاه سازد. هیچ معلوم نیست برای آفرینش جنس نر یا ماده است و در این حالت شکافته می‌شود و رنگ‌‌های طاووسی از آن بیرون می‌‌آید. آیا برای آن (با این‌همه شگفتی) هیچ مدبّر و خالقی قائل نیستی؟»

دیصانی به فکر فرورفت و مدتی ساکت ماند و سرانجام سر برداشت و گفت: «گواهی می‌دهم که خدایی جز الله نیست که یکتاست و شریکی ندارد و گواهی می‌دهم که محمد بنده و فرستادۀ اوست و گواهی می‌دهم که شما امام و حجت بر خلایق هستید و من از گذشتۀ خویش پشیمان و تأثیم.»

۳. هشام می‌‌گوید که زندیقی از امام صادق (علیه‌‌السلام) ضمن سؤالات خود پرسید: «خدا چیست؟»

امام فرمود: «او شئ‌ای است برخلاف همۀ اشیاء و منظورم از این کلام اثبات معنای این سخن است و اینکه او شئ‌ای است به حقیقت «شئ‌ای و چیزی بودن» (حقیقتاً چیزی است که وجود دارد) جز آنکه نه جسمی دارد و نه شکلی و نه دریافته می‌شود و نه لمس می‌گردد و نه با حواس پنجگانه درک می‌شود و نه خیال و اوهام او را درک می‌‌کند و نه هلاکت و نابودی در او راه دارد که نقصانی در او به وجود آورد و نه گذشت زمان در او تغییری ایجاد می‌‌کند.»

«آیا می‌گویی او شنوا و بیناست؟»

«او شنوا و بیناست. شنوا بدون عضوی برای شنیدن و بینا بدون وسیله‌‌ای جهت دیدن؛ بلکه او به نفس خویش می‌شنود و به نفس خویش می‌بیند. سخن من چنین نیست که وقتی می‌گویم به نفس خود می‌بیند و به نفس خود می‌شنود، چنان باشد که او چیزی است و نفس او چیز دیگری؛ بلکه این عبارت را برای تفهیم و تفاهم به کار می‌برم.

بنابراین می‌گویم او با «کل وجود خود» شنواست و باز نه به این معنا که وقتی می‌گویم «کل او» یعنی وجود او بعض و جزء داشته باشد؛ ولکن می‌خواهم مطلب را به تو بفهمانم و منظورم جز این نیست که او شنوا و بینا و دانا و آگاه است بدون هیچ اختلافی در ذات و بدون هیچ اختلافی در معنا.»

«پس او چیست؟»

«او رب و معبود است، او الله است! و باز مراد من از رب و الله حروف «ا،ل،ه» و «ر،ب» نیست؛ بلکه منظور من آن معنا و وجودی است که خالق همه اشیاء است و سازندۀ آن‌هاست. منظورم از به کار بردن این حروف همان معناست که به الله و الرحمن و رحیم و عزیز و اسم‌های دیگر نامیده می‌شود و او خدای معبود است که عزیز و جلیل باد.»

«ولی ما هیچ‌چیزی که به فکر آید نمی‌یابیم مگر آنکه مخلوق است!»

«اگر چنین باشد، تکلیف توحید از ما برداشته می‌‌شود؛ زیرا دربارۀ چیزی که اصلاً به فکر نیاید تکلیفی نداریم و لکن ما می‌گوییم هرچه از طریق حواس به فکر ما راه یابد و محدود به حواس گردد و شکلی در حواس ما داشته باشد که بتوان همانندی برای آن تصور نمود، آن مخلوق است؛ بنابراین در اثبات خالق اشیاء باید خدا را از دو جهت ناسزاوار او، بیرون بدانیم؛ یکی نفی که نفی او موجب ابطال و انکار اوست و دیگری تشبیه چراکه شباهت داشتن از صفات مخلوقات است که آشکار است، از اجزایی ترکیب و تألیف یافته‌اند.

پس از اثبات صانع و خدای متعال ناگزیریم، به‌خاطر آنکه مخلوقات نیازمند اویند و همه مصنوع‌اند و صانع آنان غیر از خودشان است و مثل آنان نیست؛ چراکه مثل ایشان شبیه به ایشان خواهد بود. در ترکیب و تألیفی که در آنان آشکار است و نیز شبیه به ایشان خواهد بود در اینکه قبلاً نبودند و بعداً به وجود آمدند و از خُردی به بزرگی و از سیاهی به سپیدی و از نیرومندی به ناتوانی منتقل می‌‌شوند و در احوال دیگری که در مخلوقات موجود است و حاجتی نیست ما آن را بیشتر بیان کنیم.»

«وقتی خدا را اثبات کنی در واقع برای او حد قائل شده‌‌ای!»

«نه هرگز برای او حدی قائل نشده‌ام؛ بلکه فقط بودن او را اثبات می‌‌کنم و بین نفی و اثبات هیچ مرتبه‌‌ای نیست.»

«آیا او هستی دارد؟»

«آری، هیچ‌چیز جز به هستی که دارد اثبات نمی‌‌شود.»

«آیا او کیفیت و چگونگی هم دارد؟»

«نه؛ زیرا کیفیت و چگونگی از جهت صفت است. به‌واسطۀ احاطه بر چیزی می‌‌توان کیفیت و چگونگی او را بیان کرد؛ ولی در اثبات خدای متعالی باید از دو جهت تعطیل (نفی کرد و هیچ انگاشتن او) و تشبیه؛ (او را چون دیگر اشیاء پنداشتن) بیرون رفت.

زیرا هرکس او را نفی کند، انکار او کرده و پروردگاری او را کنار گذاشته و بر بطلان او قائل شده است و هرکس او را تشبیه به غیر او نماید، او را به صفت مخلوقات و مصنوعات که سزاوار پروردگاری و خدایی نیستند، اثبات کرده است. پس باید گفت برای او کیفیتی است که جز او سزاوار آن نیست و غیر او در آن شرکت ندارد و هیچ‌کس بر آن احاطه‌‌ای ندارد و هیچ‌کس جز او نمی‌‌داند که چگونه است.»

«آیا او به وجود خود با اشیاء مباشرت دارد و کاری را انجام می‌‌دهد؟»

«او برتر از آن است که به وجود خود با اشیاء مباشرت داشته و کاری انجام دهد؛ چراکه این صفت مخلوق است که با وجود خود با اشیاء تماس و مباشرت دارند (و کارهایشان با بدن و اعضاء انجام می‌‌شود) و خدای متعال اراده و مشیّت او نافذ در همه‌چیز است و هرچه بخواهد (با اراده) انجام می‌‌دهد.»

رساله توحید مفضّل

توحید مفضّل حاوی مطالب سودمندی دربارۀ خلقت انسان و جهان و اثبات وجود خدای متعال و علم و قدرت و حکمت اوست که امام صادق (علیه‌‌السلام) در چهار جلسه برای مفضّل بیان فرمودند و مفضل با اجازۀ امام می‌نوشت. این رساله که توسط علامه مجلسی و برخی دیگر از دانشمندان ترجمه و چاپ شده برای همگان مفید و سودمند و مطالعۀ آن برای همۀ علاقه‌مندان به مسائل توحید و متکفران در آیات عظمت الهی لازم است.

سید بن طاوس در «کشف المحجه» به فرزند خود توصیه می‌‌کند که این رساله را مطالعه نماید و در جای دیگر نیز می‌‌فرماید: «کسی که به سفر می‌‌رود، از کتاب‌‌هایی که باید همراه داشته باشد یکی توحید مفضّل است.»

ارتباط امام صادق (ع) با جهان غیب

در روایات اسلامی، نمونه‌‌های علوم ماورایی، هریک از امامان ما به‌قدری فراوان دیده می‌‌شود که برای هیچ مسلمان آگاه بی‌‌غرضی جای تردید باقی نمی‌گذارد که آن بزرگواران بر دانشی ژرف و الهی تکیه داشتند و هرگاه صلاح می‌دیدند برای هدایت مردم، گوشه‌‌ای از دانسته‌‌های غیبی خویش را آشکار می‌‌کردند.

اینک به نمونه‌‌هایی از علوم پنهانی و غیبی امام صادق (علیه‌‌السلام) توجه کنید:

۱. پس از شهادت زید بن على(علیه‌السلام)، یحیی فرزند ارشد زید، پنهانی به ایران رفت. پس از مدتی در شرق ایران گروهی را گرد آورد و علیه خلیفه اموی قیام کرد و مردانه جنگید و سرانجام با رشادت شهید شد. پیکر او را نیز چون پدرش زید، به دار آویختند و سال‌‌ها بر دار بود تا ابومسلم قیام کرد و بدن یحیی را فرود آورند و با احترام به خاک سپردند.

در ایامی که یحیی به‌سوی خراسان می‌‌رفت، یکی از شیعیان به نام متوکل بن هارون که از سفر حج بازمی‌‌گشت و در مدینه امام صادق (علیه‌‌السلام) را نیز ملاقات کرده بود، با یحیی روبه‌رو شد .

متوکل می‌‌گوید که سلام کردم. پرسید: «از کجا می‌آیی؟» گفتم: «از حج.» از احوال خاندان خویش و عموزادگان و نیز از حضرت صادق (علیه‌‌السلام) جویا شد. آنچه می‌‌دانستم گفتم و برای او، حزن و اندوه آنان را از شهادت زید، پدرش بیان کردم.

گفت: «عمویم، محمد بن علی (امام‌باقر علیه‌السلام) به پدرم گفته بود که سرانجام او چه می‌‌شود.» و سپس پرسید: «آیا پسر عمویم جعفر بن محمد علیه‌السلام را ملاقات کردی؟»

گفتم: «آری!»

گفت: «آیا چیزی دربارۀ من فرمود؟»

گفتم: «آری.»

گفت: «آنچه گفت برای من بگو.»

گفتم: «دوست ندارم که آنچه از آن حضرت شنیدم، رودرروی شما بازگو کنم.»

گفت: «آیا مرا از مرگ می‌‌ترسانی؟! آنچه شنیده‌‌ای بگو.»

گفتم: «آن حضرت می‌‌فرمود که شما نیز کشته و مانند پدرتان به دار آویخته می‌‌شوید.»

آن‌گاه یحیی پس از برخی مکالمات، نسخه‌‌ای از صحیفۀ سجادیه را که نزدش بود، به متوکل سپرد تا به مدینه ببرد و به برخی از اقوام او برساند، و گفت: «به خدا سوگند اگر این نبود که پسرعمویم حضرت صادق (علیه‌‌السلام) فرموده است من کشته و به دار آویخته می‌‌شوم، این صحیفه را به تو نمی‌‌سپردم. ولی من می‌دانم که گفتۀ او حق است و آن را از پدران خود(علیهم‌‌السلام) فراگرفته است.» دیری نپایید همچنان شد که امام صادق(علیه‌‌السلام) فرموده بود.

۲. صفوان بن یحیی می‌‌گوید که جعفر بن محمد بن اشعث به من گفت: «می‌‌دانی چرا ما شیعه شدیم باآنکه از این مذهب سخنی نزد ما نبود و آنچه دیگران دراین‌باره می‌‌شناختند، نمی‌‌شناختیم؟»

گفتم: «جریان چیست؟»

گفت که روزی منصور دوانیقی از پدرم خواست مردی هوشیار و زیرکی برای انجام مأموریتی ویژه معرفی کند. پدرم دایی خود را معرفی کرد. منصور او را احضار کرد. پولی به او داد و گفت: «به مدینه برو و با عبدالله بن حسن بن الحسن و گروهی از خویشاوندانش و از جمله جعفر بن محمد ملاقات کن. به آنان بگو من غریبم و از خراسان آمده‌‌ام. در آنجا شیعیان و پیروانی دارید که این پول را برای شما فرستاده‌اند. به هرکدام مبلغی با شرایطی بپرداز و بگو من فرستادۀ آن‌ها هستم. دوست دارم رسید پول را با خط خودتان بنویسید که همراه من باشد.»

دایی پدرم به مدینه رفت و پس از مدتی مراجعت کرد و نزد منصور آمد. پدرم نیز در مجلس منصور بود. منصور پرسید: «چه کردی؟»

گفت: «همۀ آنان را ملاقات کردم و پول‌ها را پرداختم و رسید گرفتم، به‌جز جعفر بن محمد که در مسجد پیامبر نزد او رفتم، نماز می‌‌خواند. پشت سر او نشستم تا نمازش تمام شود. چون نماز را به پایان برد، به من رو کرد و گفت: ʼاز خدا بترس و اهل بیت پیامبر را فریب مده و به منصور بگو از خدا بترسد و خاندان پیامبر را مفریبد.ʻ گفتم: ʼمنظورتان چیست؟!ʻ گفت: ʼپیش‌تر بیاʻ و آن‌گاه همۀ آنچه میان من و تو گذشته بود و مأموریت مرا بازگفت؛ چنان‌که گویی همراه ما بوده است.»

۳. ابوبصیر می‌‌گوید که خدمت امام صادق (علیه‌‌السلام) بودم و نام معلی بن خنیس به میان آمد. امام فرمود: «ای ابوبصیر! آنچه دربارۀ معلی بن خنیس به تو می‌گویم پنهان بدار.» عرض کردم: «پنهان می‌‌دارم.» فرمود: «معلی به مقام والای خود نمی‌‌رسد مگر به آنچه داود بن علی بر سر او می‌‌آورد!»

گفتم: «داود بن علی با او چه می‌‌کند؟» فرمود: «او را احضار می‌‌کند و گردنش را می‌زند و بدنش را به دار می‌آویزد و این کار در سال آینده واقع می‌‌شود.»

سال بعد داود بن علی فرماندار مدینه شد و معلی بن خنیس را احضار کرد و از او خواست شیعیان امام صادق (علیه‌‌السلام) را معرفی کند. معلی نپذیرفت. فرماندار تهدید کرد که اگر مقاومت کنی و نگویی ترا می‌کشم! معلی گفت: «مرا به کشتن تهدید می‌‌کنی؟! به خدا سوگند اگر شیعیان امام صادق زیر پای من باشند، پا از روی آنان برنمی‌‌دارم و اگر مرا بکشی، مرا خوشبخت و خود را بدبخت ساخته‌‌ای و داود او را به شهادت رساند.»

۴. از علی بن حمزه نقل است که جوانی از کارمندان حکومت اموی با من دوست بود. از من خواهش کرد از امام صادق (علیه‌‌السلام) اجازه بگیرم که به خدمت امام شرفیاب شود. اجازه گرفتم و جوان به خدمت امام آمد و نشست و گفت: «فدایت شوم، من از کارمندان بنی‌‌امیه بودم و اموال فراوانی از این راه بدست آورده‌ام!»

امام(علیه‌‌السلام) کلامی ‌‌فرمود که خلاصه‌اش این است: «اگر بنی‌‌امیه کسانی چون شما را نداشتند، نمی‌‌توانستند حق ما را از بین ببرند. اگر مردم به آن‌ها کمک نمی‌‌کردند و تنهایشان می‌گذاشتند، چیزی جز آنچه در دستشان بود نمی‌یافتند.»

جوان گفت، «فدایت گردم! آیا برای من راه نجاتی هست؟!»

فرمود: «اگر بگویم انجام می‌‌دهی؟»

گفت: «آری»

فرمود: «اموالی که از این راه به دست آورده‌‌ای به صاحبانش برگردان و آنچه صاحبش را نمی‌شناسی، صدقه بده. اگر این کار را بکنی من بهشت را برای تو ضمانت می‌‌کنم.»

جوان سر به زیر افکند و پس از مدتی سر برداشت و گفت: «فدایت شوم این کار را خواهم کرد.»

جوان با ما به کوفه آمد و آنچه داشت، حتی لباس‌هایش را یا به صاحبانش برگرداند یا صدقه داد. چنان تهیدست شد که ما برایش لباس خریدیم و برای معیشتش به او کمک کردیم. چند ماهی نگذشت که بیمار شد و ما به عیادت او می‌‌رفتیم. یک روز بر او وارد شدم، در حال احتضار بود.

چشمانش را گشود و گفت: «به خدا سوگند امام صادق به وعدۀ خود وفا کرد.» این جمله را گفت و از دنیا رفت. او را به خاک سپردیم. مدتی بعد به خدمت امام شرفیاب شدم. امام تا مرا دید فرمود: «به خدا سوگند به وعده‌‌ای که به آن جوان داده بودیم، وفا کردیم!»

عرض کردم: «فدایت شوم، راست میگویید. به خدا سوگند خود او نیز به هنگام مرگ به من همین را گفت.»

۵. سدیر صیرفی می‌‌گوید که اموالی از امام صادق (علیه‌‌السلام) نزد من بود. هنگام پرداختن یک دینار را نزد خود نگه داشتم تا درستی گفتار شیعیان را دربارۀ امام بیازمایم.

امام فرمود: «ای سدیر، به ما خیانت کردی و منظورت از این کار بریدن از ما نیست.»

عرض کردم: «فدایت شوم موضوع چیست؟»

فرمود: «مقداری از حق ما را برداشته‌‌ای که ما را بیازمایی!»

گفتم: «فدایت شوم راست گفتی. می‌‌خواستم به درستی گفتار شیعیان دربارۀ شما پی ببرم.» فرمود: «آیا نمی‌‌دانی ما به آنچه بدان نیازی باشد دانا هستیم. علم پیامبران در علم ما محفوظ و نزد ما جمع شده است و علم ما از علم پیامبران است.»

یاران و شاگردان امام صادق (ع)

در مکتب امام صادق (علیه‌‌السلام) شاگردان بسیاری پرورش یافتند که علوم و معارف اسلامی را در زمینه‌‌های مختلف فراگرفته و به دیگران منتقل ساختند. شیخ طوسی در کتاب «رجال» حدود چهارهزار نفر را که از محضر امام صادق (علیه‌‌السلام) استفاده علمی یا روایت کرده‌اند، نام می‌‌برد. ما در اینجا برای تجلیل از مقام شامخ آنان و قدردانی از زحماتشان در راه انتقال علوم و معارف به نسل‌های بعد، به اختصار سه تن از آنان را معرفی می‌‌کنیم.

حمران بن اعین شیبانی

خانوادۀ اعیان عموماً از شیعیان خاص ائمه و از علاقه‌مندان به خاندان رسالت بودند. حمران و برادرش زراره هر دو از درخشنده‌‌ترین چهره‌‌های شیعی و از علما و فقهای نامدار عصر خود و از یاران بزرگ امام‌باقر و امام صادق (علیهما‌‌السلام) محسوب می‌‌شدند.

امام صادق (علیه‌‌السلام) فرمود: «حمران بن اعین مرد باایمانی است که به خدا سوگند هرگز از دینش برنمی‌‌گردد» و نیز می‌‌فرمود: «حمران اهل بهشت است.»

زواره می‌‌گوید که در ایام نوجوانی به مدینه آمدم و در موسم حج در منی حاضر شدم و به خیمۀ امام‌باقر(علیه‌‌السلام) رفتم و سلام کردم. امام پاسخ دادند. مقابل امام نشستم، فرمودند: «از فرزندان اعین هستی؟»

عرض کردم: «آری، من زراره فرزند اعینم.»

فرمود: «تو را به شباهت شناختم. آیا برادرت حمران به حج آمده است؟»

گفتم: «نه؛ ولی به شما سلام رساند.»

فرمود: «او از مؤمنان واقعی است که هرگز از دین خود دست نخواهد کشید. هنگامی که او را دیدی سلام مرا به او برسان.»

حمران خود می‌‌گوید که به امام‌باقر(علیه‌‌السلام) عرض کردم: «آیا من از شیعیان شما هستم؟»

فرمود: «آری به خدا سوگند تو در دنیا و آخرت از شیعیان مایی.»

اسباط بن سالم می‌‌گوید که موسی بن جعفر(علیه‌‌السلام) فرمود: «در قیامت ندا می‌‌دهند حواریون (یاران نزدیک) پیامبر خدا محمد بن عبدالله(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) که پیمان خویش نشکستند و با همان پیمان از جهان رخت بربستند، کجایند؟ سلمان و ابوذر و مقداد برمی‌خیزند. آن‌گاه یاران نزدیک و ویژۀ یکایک امامان را فرامی‌‌خوانند و افرادی خاص برمی‌خیزند تا آنکه یاران خاص امام پنجم و امام ششم را می‌طلبند، عبدالله بن شریک عامری، زراره بن اعین، برید بن معاویه محمد بن مسلم، ابوبصیر مرادی، عبدالله بن ابی یعفور، عامر بن عبدالله، حجر بن زایده و عمران بن اعین برمی‌‌خیزند.»

صفوان می‌‌گوید: «حمران با اصحاب خود می‌‌نشست و پیوسته از ائمه(علیهم‌‌السلام) روایت می‌‌کرد. اگر مصاحبان از غیر ائمه(علیهم‌‌السلام) حدیثی می‌گفتند، نمی‌پذیرفت و اگر این کار (نقل حدیث از غیر ایشان) سه بار تکرار می‌‌شد و به اعتراض او توجه نمی‌‌کردند، از آن مجلس برمی‌‌خاست.»

یونس بن یعقوب می‌‌گوید: «حمران علم کلام (عقاید) را به‌خوبی می‌‌دانست.» و هشام بن سالم می‌‌گوید که با گروهی از یاران امام صادق (علیه‌‌السلام) در خدمت امام بودیم. مردی از اهالی شام وارد شد. امام به او فرمود: «چه می‌‌خواهی؟»

گفت: «شنیده‌ام تو به آنچه سؤال شود آگاهی داری، به همین جهت آمده‌‌ام تا با تو مناظره کنم.»

فرمود: «دربارۀ چه چیزی؟»

گفت: «دربارۀ قرآن.»

امام او را به حمران ارجاع داد.

گفت: «من برای مناظره با تو آمده‌‌ام نه حمران!»

فرمود: «اگر بر حمران غلبه کردی، بر من پیروز شده‌‌ای.»

مرد شامی به حمران روی آورد و هرچه پرسید جواب شنید تا خسته شد. امام به او فرمود: «حمران را چگونه یافتی؟»

گفت: «استادی ماهر است. هرچه پرسیدم پاسخ داد.»

عبدالله بن ابی‌یعفور

عبدالله بن ابی‌یعفور از یاران ویژۀ امام صادق (علیه‌‌السلام) بود. در مراتب معرفت و شناخت مقام امامت، چنان پیشرفته بود که در برابر امام جز اطاعت و پیروی، از او چیزی دیده نمی‌‌شد. یک بار به امام صادق (علیه‌‌السلام) عرض کرد: «اگر شما اناری را دو نیم کنی و بگویی این نیمه حرام و آن نیم دیگر حلال است، گواهی می‌‌دهم آنچه را حلال دانسته‌‌ای حلال و آنچه را حرام شمرده‌‌ای حرام است.»

امام دو بار فرمود: «خدا تو را رحمت کند.»

عبدالله به بیماری خاصی مبتلا شد که گاهی شدت می‌‌یافت و برای تسکین آن شراب را تجویز کرده بودند. به خدمت امام آمد و درد و درمان را به عرض رسانید و توضیح داد که اگر شراب بنوشد فوراً تسکین می‌یابد.

امام فرمود: «شراب حرام است، هرگز شراب نمی‌آشامم. این شیطان است که می‌‌خواهد (به‌عنوان درمان بیماری) تو را به شراب‌خواری وادارد. اگر نافرمانی او کنی از تو مأیوس می‌‌شود و دست از تو می‌‌دارد.»

ابن‌ابی‌یعفور به کوفه بازگشت. بیماری‌اش سخت‌تر از پیش عود کرد. بستگانش شراب آوردند. گفت: «به خدا سوگند یک قطره هم نخواهم نوشید.» چند روزی در بستر ماند و درد را تحمل کرد و خدای متعال برای همیشه او را شفا بخشید.

ابن‌ابی‌یعفور در زمان امام صادق (علیه‌‌السلام) از دنیا رفت. امام در نامه‌‌ای به مفضّل بن عمر نوشت: «ای مفضّل! ترا سفارش می‌‌کنم به آنچه عبدالله بن ابی‌یعفور را که درودهای خدا بر او باد، سفارش کردم. او که درودهای خدا بر او باد، از دنیا رفت درحالی‌که به پیمان خویش با خدا و پیامبر و امام زمانش وفا کرد. وی از دنیا رفت، درودهای خدا بر روان او، درحالی‌که آمرزیده و مشمول رحمت الهی بود. در زمان ما کسی مطیع‌تر از او در برابر خدا و پیامبر و امامش نبود. پیوسته چنین بود تا خدا به رحمت خود او را قبض روح کرد و به بهشت منتقل ساخت.»

مفضل بن عمر جعفی

مفضّل از بزرگان یاران امام صادق (علیه‌السلام) و از خواص او و یکی از فقهای بزرگ موثق است. او از نزدیکان امام محسوب می‌‌شد و متصدی برخی از امور آن حضرت بود.

گروهی از شیعیان به مدینه آمدند و از امام صادق (علیه‌‌السلام) تقاضا کردند شخصی را به ایشان معرفی کنند که به هنگام نیاز در امور دینی و احکام شرعی به او مراجعه کنند. امام فرمود: «هرکس سؤالی داشت نزد من بیاید و از خودم بپرسد و برود.»

آنان اصرار کردند که حتما شخصی را نیز تعیین فرماید. فرمود: «مفضل را برایتان تعیین کردم. آنچه بگوید بپذیرید؛ زیرا او جز حق نمی‌‌گوید.»

امام صادق (علیه‌‌السلام) در چند جلسه درس‌های ویژه‌‌ای در توحید برای مفضّل فرمودند که مجموع آن به صورت کتاب توحید مفضل، مشهور است و قبلاً آن را معرفی کردیم. این درس‌ها شاهدی است بر عنایت مخصوص امام نسبت به مفضل و علوّ مرتبت و مقام او نزد امام.

مفضّل نزد امام صادق (علیه‌‌السلام) چنان محبوب بود که یک بار امام به او فرمود: «به خدا سوگند تو را دوست دارم و کسی را که تو را دوست دارد نیز دوست می‌‌دارم.»

امام‌کاظم(علیه‌‌السلام) در مورد مفضّل می‌‌فرمود: «مفضّل همدم و موجب راحتی من است» و هنگامی که مفضّل از دنیا رفت، فرمود: «خدا او را رحمت کند. او پدری بود بعد از پدر، هم‌اکنون او راحت و آسوده شد.»

شهادت امام صادق (ع)

خلیفۀ جبار عباسی، منصور دوانیقی که از اراذل خلفای بنی‌‌عباس و مردی سختگیر و ستمگر بود، همواره امام صادق (علیه‌‌السلام) را در مراقبت شدید مأموران خویش می‌داشت و جاسوسانی بر آن حضرت گماشته بود. بارها امام را برای آزار و حتی نابودی نزد خود می‌‌آورد؛ اما چون تقدیر نبود موفق به انجام نیت پلید خود نمی‌‌شد.

امام هفتم حضرت کاظم(علیه‌‌السلام) می‌‌فرماید: «یک بار منصور، پدرم را طلب کرد تا به قتل برساند. شمشیر و بساطی هم آماده ساخت و به ربیع (که از درباریان او بود) سفارش کرد که چون جعفر بن محمد وارد شد و با او سخن گفتم و دست بر هم کوفتم، گردنش را بزن. امام وارد شده تا چشم منصور بر امام افتاد، بی‌اختیار از جا برخاست و خوشامد گفت. اظهار داشت: ʼشما را برای آن احضار کردم که بدهی‌هایتان را بپردازم.ʻ آن‌گاه با خوشرویی حال خویشان و بستگان امام را جویا شد و به ربیع رو کرد و گفت: ʼتا سه روز دیگر جعفر بن محمد را نزد خانواده‌اش بازگردان.ʻ»

اما منصور نتوانست وجود امام را که دیگر آوازۀ امامت و رهبری‌اش تا دورترین سرزمین‌های اسلامی پر کشیده بود، در میان جامعه تحمل کند. در ماه شوال سال ۱۴۸ق، آن گرامی را مسموم ساخت و امام در بیست‌وپنجم شوال، در سن شصت‌وپنج‌سالگی به جهان دیگر رهسپار شد. پیکر پاکش را در بقیع در کنار پدر گرامی‌اش به خاک سپردند.

چه نیکوست که در سوگ آن بزرگی همراه با شاعر فداکار شیعی ابوهریره عجلی بخوانیم و اشک بریزیم:

اقُولُ وقَدْ رَاحُوا بِهِ یَحْمِلُونَهُ عَلَى کَاهِلٍ مِنْ حَامِلِیهِ وَغَاتِقٌ أَتْدِرُونَ مَا ذَاتَحْمِلُونَ إِلَى اَلثَّرَى ثَبِیراً ثَوَى مِنْ رَأْسِ عَلْیَاءَ شَاهِقِ غَذَاهٍ حَثْیَ الْحَاثُونَ فَوْقَ ضَرِیحِهِ تَزَاباً وأَوْلَى کانَ فَوْقَ المُفَارِقِ.

هنگامی که حاملان، پیکر او را بر شانه و گردن به‌سوی گورستان می‌‌بردند، گفتم: «آیا می‌‌دانید کدام بزرگ‌مردی را به‌سوی خاک می‌‌برید؟ دریغا، کوهساری بلند از اوج رفعت به نشیب آمده، در گوری مدفون می‌‌شود.» بامداد بر مرقد او خاک خواهند ریخت؛ سزاوارتر آن است که در فقدان او خاک بر سر خویش بریزیم.

به‌راستی با شهادت امام مکرم صادق آل‌محمد(علیه‌‌السلام)، تاریخ انسان و اسلام گوهری را از دست داد که اگر مقام امامت شش امام بزرگوار از سلالۀ آن بزرگ نمی‌بود، بی‌‌تردید می‌‌گفتیم: «جهان از پروردن چنان بزرگ‌مردی تا قیام قیامت عقیم مانده است.» درود خدا و فرشتگان و صالحان و مؤمنان بر او باد.

آخرین وصیت امام صادق (ع)

ابوبصیر از یاران بزرگوار امام صادق (علیه‌‌السلام) می‌‌گوید که پس از رحلت امام برای تسلیت به همسرش، ام‌حمیده به خانۀ آن حضرت رفتم. در سوگ امام هر دو به‌تلخی گریستیم. آن‌گاه به من فرمود: «ای ابوبصیر! اگر به هنگام وفات امام می‌بودی، تعجب می‌‌کردی؛ زیرا امام چشمان خویش را گشود و فرمود که همۀ خویشاوندانم را نزد من آورید و چون گرد آمدند، امام به همۀ آنان نگاه کرد و فرمود: ʼاِنَّ شَفَاعَتَنا لَأتَنَالُ مُستَخِفَاٌ بِالصَّلاهٌ؛ شفاعت ما ائمه شامل کسی که نماز را سبک بشمارد نمی‌‌شود.ʻ»

احادیثی از امام صادق (ع)

در اینجا به اختصار چند حدیث از امام صادق (علیه‌السلام) نقل می‌کنیم:

  • هر مسلمانی که به هنگام مراجعه برادر مسلمانش، در انجام خواستۀ او بکوشد چون کسی است که در راه خدا جهاد کند.
  • خدا می‌فرماید: «مردم مانند عائله من هستند. کسی نزد من محبوب‌تر است که به مردم بیشتر لطف دارد و در رفع نیازمندی‌‌هایشان کوشاتر است.»
  • تمام دانش‌‌ها و آگاهی‌‌های (سودمند) مردم را در چهار چیز یافتم: اول آنکه پروردگارت را بشناسی؛ دوم، بدانی خدا با تو چه کرده و چه نعمت‌‌هایی به تو داده است؛ سوم، بدانی که خدای تو چه می‌خواهد و وظیفۀ تو چیست؛ چهارم، بدانی که چه چیزی تو را از دینت بیرون می‌‌برد.»
  • چهار خصلت از اخلاق پیامبران است: نیکی کردن، سخاوت، صبر و مقاومت در برابر گرفتاری‌ها، رعایت حقوق مؤمنان.»
  • مؤمن میان دو ترس قرار دارد: گناه گذشته که نمی‌‌داند خدا دربارۀ آن با تو چه می‌‌کند و عمر باقی‌مانده که نمی‌‌داند چه گناهانی از او سر خواهد کرد و در چه مهلکه‌‌هایی خواهد افتاد. به همین جهت شب را به روز نمی‌‌آورد مگر با ترس و روز را به شب نمی‌‌رساند مگر با ترس و چیزی جز همین خوف از (خدا) او را اصلاح نمی‌‌کند.
  • هیچ بنده‌ای به کمال حقیقت ایمان نمی‌‌رسد؛ مگر آنکه این سه خصلت در او باشد: فهم و بصیرت در دین، اندازه‌گیری درست در معیشت، شکیبایی در گرفتاری‌ها و مصیبت‌‌ها.»
  • سه نفر در سه جا شناخته می‌‌شود: بردبار به هنگام خشم، دلیر به هنگام جنگ، برادر به هنگام نیاز.
  • اهل هر شهر از سه نفر که در کار دنیا و آخرتشان به آنان پناه برند، بی‌‌نیاز نیستند: فقیه دانشمند و پارسا، زمامدار خیرخواه که مردم مطیع او باشند، پزشک حاذق و مورد اطمینان.»
  • ریشۀ هر خوبی و نیکی ماییم و تمام نیکی‌‌ها از شاخ و برگ ما است. توحید، روزه، فرو خوردن خشم، گذشت از کسی که به انسان بدی کرده است، ترحم به مستمند، رسیدگی به همسایه و اعتراف به فضیلت صاحبان فضیلت، همه از نیکی‌‌ها به شمار می‌رود. دشمنان ما ریشه هر شر و بدی هستند و همۀ زشتی‌‌ها شاخ و برگ آن‌هاست، از آن جمله: دروغ، بخل، سخن‌چینی، قطع رحم، رباخواری، خوردن مال یتیم، تجاوز از حدودی که خدا تعیین فرموده است، ارتکاب جنایات پنهان و آشکار، زنا، دزدی و مانند این‌ها. دروغ می‌‌گوید کسی که خود را با ما و از شیعیان ما می‌‌داند؛ درحالی‌که به شاخ و برگ دشمنان ما چنگ زده و آویزان است.

بنر استوری شهادت امام صادق (ع)

بنر استوری شهادت امام صادق (ع)

دانلود عکس بالا با کیفیت اصلی

منبع: کتاب زندگینامه چهارد معصوم(علیهم‌السلام)، اثر آیت‌الله سید محسن خرازی

برای مشاهدۀ متن کتاب کلیک کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا